رخساره
عنوان:
رخساره
کد کالا:
بهادرخان از اسب پیاده شد و دهنهی اسب را به دست آقا حبیب داد. حسام هم دهنهی اسبی را که سوار آن بود بهدست آقا حبیب داد و با پدرش بهسمت ساختمان آمد. ظهر تابستان بود و آفتاب داغ. عرق از سر و رویش میچکید. موهای مشکی و خوشحالت حسام خیس شده و به پیشانیاش چسبیده بود. با دیدن من و ثریا که لب حوضچهی آب نشسته بودیم و ساق پاهایمان را تا زانو توی آب فرو برده بودیم لبش به خنده باز شد و برایمان دست تکان داد. بهادرخان از راه باریکهی وسط درختها میانبُر زد و به سراغ پدرم که داشت جوجهها را روی آتش میگرداند رفت. ثریا همانطور نشسته بود و پاهایش را به نرمی در آب تکان میداد. با دیدن حسام که بهطرفمان میآمد پاهایم را از آب بیرون کشیدم و دامن سبزرنگم را روی پاهای خیسم رها کردم. ثریا بهمحض اینکه حسام نزدیک شد شروع به آب پاشیدن به او کرد و با شیطنت داد زد :
ـ مگه بهت نگفتم منم ببر اسبسواری، چرا منو نبردی بدجنس؟ حالا خیست میکنم تا ادب بشی!
نویسنده:ويراستار:شابک:9786006893129
نوبت چاپ:دوم
ناشر:آرینا
قطع کتاب:رقعی
نوع جلد:شمیز
تعداد صفحه:432
تیراژ:250